وقتی بهار کوچولو می‌خنده رو لپ های کوچولوش دو تا چال گونه پیدا میشه ، و چشمهاش هم ، هم زمان می‌خنده ، تو این جور مواقع فقط دوست دارم بوسش کنم و دیگه فکر کنم همین طور پیش بره گونه ای براش نمی‌مونه. هر وقت هم بهش میگم :بیا تا دخترم و بوس کنم خودش خیلی بامزه لپشو می‌زاره جلوی لبم.


خب این روزها هم با استرس و هم خوب طی می شد ولی امروز بالاخره نشستم و با سینا مفصل صحبت کردم.

آخرش هم برا اینکه ثابت کنه چقدر من و زندگی رو دوست داره ، دست به کار شد و یه نهار خوشمزه با چاشنی مهربانی تمام آماده کرد.

گفتم: وقتی میتونی این قدر خوب باشی چرا همیشه نیستی؟گفت :قبول دارم که واست کم میزارم، ولی دست خودم نیست گاهی حالم خوبه ، گاهی بد

داشتم فکر میکردم اگه سینا از صد درصد فقط ۳۰درصد مهربونم و خوب باشه ، چقدر خوشبختی من تکمیله. چقدر زندگی خوب میشه ، چقدر همه چی عالی میشه.


دلم برا روزایی که با بهار کوچه ها رو قدم می‌زدیم برا رفتن به پارک تنگ شده

برا روزایی که وقتی می‌رسیدم خونه دست هم رو می‌گرفتیم و آهنگ خوشحال و شاد و خندانم رو پلی میکردیم و همزمان می‌خوندیم.

چقد شهر آرومه ، اونقد آروم که آدم می‌ترسه.

دریافت

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها